جلسه ایی با شیطان

دختر به فنجون قهوه ای که در دستانش تاب می داد ، خیره شده بود

و هر از گاهی به  چشمهای که حرکات اورا زیر نظر داشت گذری می کرد .

فضای کافه شلوغ اما ساکت بود ،

اینگونه به نظر می رسید که حرفها از ترس تحریف ، ناگفته می ماند


پسر با شکستن قولنج گردنش باعث شد حواس دختر به او متوجه شود

با همین حربه حرفش را آغاز کرد:

- خوب تو من رو دعوت کردی ، محلش رو خودت تعیین کردی ،

ساعت و دقیقه اش رو هم خودت معلوم کردی ،

پول کافه رو هم خودت باید حساب کنی ،

پس رئیس جلسه هم خودتی می تونی پیشنهادت رو اعلام کنی من گوشی دستمه

- گوشی و بزار زمین چون رئیس جلسه هیچ پیشنهادی نداره


- پیش می آد که رئیس جلسه پشیمون بشه از پیشنهاد دادن

اما پیشبینی می کنم تا لحظاتی دیگه ...

دختر چشمهاشو از نگاه پسر دور کرد و گفت : حدست کاملا درست بود  

- حدس !!!؟؟؟

- نخیر علم غیب ، ارتباط با ماورا ، شاید هم دب اکبر و دیدی که دم برج عقرب و گرفته

- نه اما کور شه بقالی که مشتری خودشو نشناسه !!!

- منظور ؟


-  واضحه ، من می دونم که :

دهن بین هستی ، ساعت به دستت نباشه دلشوره داری ،

صدای ترمز تو رو از عالم هپروت در می آره ،

وقتی خوابت می آد بیشتر حرف می زنی ،

از چیزی که می ترسی به جای اینکه فرار کنی خشکت می زنه ،

 وقتی من سرت داد می زنم حق رو به من می دی ،

موقع خندیدن مواظبی دندون روکش شدت دکل نشه ،

 وقتی به بلندی می رسی هوس خودکشی می کنی ،

و اما وقتی از حموم می آی بیرون ...


- دختر با دست پاچگی ترجیح می ده به صحبتهای پسر مسیر تازه ای بده :

 .... قبوله ، اما اینکه من پیشنهادی دارم اینو چی می گی ؟؟؟


با نیشخندی جواب می ده : الان کمی عصبی شدی ،

چشمهات و حتی ابروهات هم این رو نشون نمی دن ،

اما آب دهنت رو اونقدر سریع و پشت سر هم قورت می دی که

من می ترسم بپره بیخ گلوت ، اینکه از کجا فهمیدم پیشنهادی داری ... :


در حدود 5 دقیقه اس بدون اینکه لب به فنجون قهوه ات بزنی داری

این دست اون دستش می کنی توی این حالت تو یا پیشنهادی

داری که درست روش فکر نکردی یا می ترسی من چی راجع بهش فکر کنم !!!


- حق با توئه !!! (( فنجون رو روی میز گذاشت و ادامه داد )) ما از هم به شناخت کافی رسیدیم ،

همون قدر که تو از زیر و بم رفتار من سر در می آری ،

من هم به پستی و بلندی های تو سرک کشیدم خوب می شناسمت .


- اگه راست می گی بگو  از کجا می فهمی احتیاج فوری به دستشویی دارم


دختر بعد از اینکه یک قلوپ از فنجون سرد شده قهوه اش رو سر کشید ادامه نطقش رو از سر گرفت :

توی چند سالی که اینجا دانشجو بودی ، تونستیم هم دیگه رو بشناسیم

و درک کنیم ، خانواده تو با توجه به تعریفات و تفسیراتت با خانواده ما جفت و جورن ،

تو احساسی بودن من رو تحمل می کنی ، من هم با اخلاقهای خاصت کنار می آم ،

سیگار می کشی و فکر می کنی من نمی دونم ، روزی که تنها توی خونمون بودیم ،

بهم ثابت شد چشم و دلت پاکه ، شخصیتت من رو تحت تاثیر قرار میده ،

وقتی در اوج عصبانیت هستم مطمئنم هرکس دیگه ای به غیر از تو باشه ،

یا محلم نمی زاره ، یا محلش نمی زارم ، مثلا اون روز که با سحر بحثمون شد ،

حرفهای منطقی و اصولی تو باعث شد من آروم بشم ... 

 

پسر بار دیگه قولنج گردنش رو گرفت اینبار از سمت راست و سوالش رو به طرز مشکوکی بیان کرد :

حالا مطمئنی من رو تا حد قابله قبولی می شناسی ؟

 می دونی شناخت نادرست از هم ، باعث میشه

کل آرزوهای تو ،من ، بهتر بگم ، دو خانواده از بین بره ؟


درحالی که شگفت زده شده بود گفت : تو باز هم دست من رو خوندی !!!

دقیقا پیشنهاد من همین بود ، فقط نمی دونستم چه جوری بگم

من حس می کنم ما می تونیم با هم خوشبخت بشیم

و فکر هم نمی کنم حرفی ناگفته بین ما مونده باشه ،

همه جوانب رو سنجیدم و مهمتر از همه اینکه هیچ نقطه تاریکی توی

صحبتهات نشنیدم ، من به تو ایمان دارم تا حالا اینقدر مطمئن نبودم !!!


پسر سرش رو به زیر انداخت و بار دیگه بر سوالش تاکید گذاشت : مطمئنی !!!؟؟؟


- چیه عجیبه ؟


نفسی چاق کرد و صحبتهاش رو با مکثهای کوتاه به زبون اورد :


- ببین دختر ، باید یه روزی اینها رو بهت می گفتم ،

چون هیچ وقت متوجه نمی شدی ، تو من رو نمی شناسی ...

شاید بهتر بود می زاشتم تو کف و می رفتم ، اما اونقدر خوب و ساده دل هستی که ،

از ترس دامن گیر شدن آهت،  دنبال  راه در رو می گشتم ...

حالا فکر می کنم بیشتر از این بازی کردن با تو ، یعنی همون بلایی که

سرش می ترسم ،


ببین اگه من بهت گفتم توی شهرستان خانوادم پول و پله دارن ،

فقط به خاطر این بود که جلوی تو کم نیارم ... من الان 2 ترمه که دارم شهریه ام رو

به صورت اقساط می دم ... اگه وقتی احساسی میشی و گریه می کنی ،

بهت یه دستمال می دم ، این به خاطر رعایت حال تو نیست ،

بلکه من اعصاب آب غوره گرفتن تو رو ندارم ...

اون روزی که اومدم خونتون ، محو تماشای دکوراسیون خونتون شده بودم ،

واسه همین تو فکر کردی من خیلی آره !!! ...

حتما تا الان متوجه شدی که انگشتر مامانت گم شده ،

همون روز کزایی که خونتون بودم گذاشته بود سر تلویزیون ...


دختر در حالی که نمی دونست چطور خودشو کنترل کنه انگشتش رو

به نشونه تهدید به سمت پسر گرفت اما فقط تونست آب دهنش رو قورت بده


مامانت اونقدر طلا و جواهر داره که یه انگشتر به جایی نمی رسه ، ...

می دونی چرا سحر با تو درگیری پیدا کرد ،

فقط به خاطر این بود که من به اون پیشنهاد دوستی دادم ...

اون هم تهدید کرد ، که به تو میگه منم با زرنگی میونه شما دو تا موش دوندم ... !!!


 دختر با عصبانیت از سر جاش بلند شد نگاهی به صورت و چشمهای آرام پسر انداخت

و تنها کلمه ای که به ذهنش می رسید رو به زبون اورد : خیلی پستی !!!


قبل از اینکه به کمرش چرخش بده تا از آدمی که هیولا صفت می دید

دور شه پسر دست دختر رو گرفت و مجبورش کرد بشینه ...


- دیدی گفتم من رو نمی شناسی ،

اگه می شناختی یک بار هم شده میون صحبتهای من می گفتی،

 این غیر ممکنه ، داری دروغ می گی یا مثلا می گفتی باورم نمی شه !!!

میون صحبتهام با مکثهای که می کردم منتظر همین جملات بودم

اما تو به حرفهام شک نکردی ... نا امیدم کردی دختر ...

حداقل لحظه ای که می خواستی بری می تونستی بگی جوره دیگه ای از تو انتظار داشتم ،

اما تو نه تنها من رو نشناختی بلکه توی شناخت خودت هم مشکل داری !!!


پسر دستش رو روی لبه میز گذاشت و صندلی رو به عقب هل داد

صدای صندلی درست مثل صدای ترمز ماشین توی گوش دختر پیچید ...

و او  را به حال خودش تنها گذاشت ...


دقایقی به تمام ماجرا فکر کرد

به اینکه اصلا مادرش هیچ وقت انگشتری روی تلویزیون نذاشته ...

به اینکه با دوستش سحر تو دانشگاه سر یه کل کل ساده قطع رابطه کرده بودن ...


به اینکه چند بار اتفاق افتاده بود که پسر سر دختر رو توی آغوش کشیده

و گفته گریه کن تا خالی شی ...


 به اینکه با وجود اونهمه اطمینان چطور پسر رو نا امید کرد ...


به آرومی از روی صندلی بلند شد به سمت پیشخوان رفت تا پول میز و  حساب کنه

مسئول پیشخوان با خنده به دختر نگاهی کرد و گفت :

اون آقا گفت به شما بگم رئیس جلسه پول میز رو حساب کرده !!!


------------

زیر نویس 1 :

     چند جمله همایونی :::


              ترسم از این است .... آنقدر گریه کنی ،تا حافظه ات آب برود !!!

              روزها می گذرد چون رودخانه ای وحشی ..... کی به دریا می رسیم ؟؟؟

              بستن شال ، دور گردن آدم برفی !!! خیلی احمقانه اس ....

              پیتزا را ... یا باید داغ داغ خورد برای شام ... و یا سرد سرد برای صبحانه


     

زیر نویس 2 :


         خبری خوش:


مصاحبه ما انجام شد و قبول شدیم و خرسند از قبولی


جزئیات در پست بعدی.