چشمهای سیاه...

هوا سرد بود

بیرون بارون میومد دختری وارد کافه شد چترش رو بست و با افتخار به مانتوی گرون قیمت خودش نگاه کرد  ....
و به خاطر اینکه تونسته بود از خیس شدن مانتو جلوگیری کنه به خودش تبریک گفت!!!
 
 با تکبر ، روی یک مبل دو نفره  کنار شومینه لم داد.

  روی مبل اصلا احساس راحتی نمی کرد  حس می کرد مبل کمی نمناکه و  ناصافی های  زیربدنش داره اذیتش می کنه اما بی توجه به مبلی که روش نشسته بود نگاهش متوجه پسری شد که با یک بلوز آستین دار نازک ، درست مقابلش نشسته .
پسر با چشمهای سیاه و خوش فرم خودش به سمت او خیره شده بود
 دختر از زیر نگاه بودن لذت می برد


روسری‌اش را عقب‌تر برد، آن‌قدر که دو رشته منحنی مو بتونه مثل پرانتز صورتش را در قاب بگیره
با اینکه نمی خواست به روی خودش بیاره اما شیفته ، چهره ، سبزه و موهای لخت و مشکی پسر شده بود
  پسر یک لحظه هم چشم ازش بر نمی داشت و این امرباعث شده بود که دختر با اعتماد به نفس بیشتری سعی به دلبری کردن بکنه !!!


پسر جرعه آخر از قهوه خودش و سر کشید ، از روی صندلی  بلند شد و به سمت شومینه حرکت کرد دختر سعی میکرد با نگاه کردن به اطراف بی تفاوتی خودش رو از این قضیه بروز بده !!!

دیگه در یک قدمیش ایستاده بود
پسر گفت : سلام !!!..............
 
دختر در حالی که چشماش به نشانه موفقیت برق خاصی پیدا کرده بود با سر جواب سلامش رو داد      تو حال و هوای خودش غوطه ور بود که پسر گفت : میشه یکم برید اونورتر

دختر با  تکبر و غرور خودشو کشید کنار و جا رو برای نشستن یک نفر دیگه باز کرد


)(،*(ـ)،)*×)*،٪×،!٪¤!٫)×!()*(ـ!٫ـ(!*¤)،٬!)٪×ـ،!*ـ،!)،٫،!×)،*٪٫)!¤،ـ!()+!)(!


پسر نزدیک شد و از روی مبل پالتوشو ، که زیر بدن دختر گرم شده بود  و نمناکیش به مانتو دختر انتقال یافته بود پوشید و بدون خداحافظی رفت ...........

دختر از سر جاش بلند شد به کمرش چرخی داد و در حالی که حس سنگین شکست می کرد به مانتوی گرون قیمت خودش نگاه کرد



------

زیر نویس:


لطف کنید به روحیات منیفیستی خودتون غلبه کنید --- این مطلب بدون هیچ غرض ورزی انجام شده و اینو به حساب لاکتوز زیاد موجود در شیر امروزم بزارید