مهاجری که تنها رفت . . .

ما که رفتنی شدیم ؛ اونم تنها... حالا هر کی خواست بگه اشتباه ست ... ولی ما میخوایم بریم کانادا ...

مهاجری که تنها رفت . . .

ما که رفتنی شدیم ؛ اونم تنها... حالا هر کی خواست بگه اشتباه ست ... ولی ما میخوایم بریم کانادا ...

همه چیز شکل تو شد ...

مدام روبرویم رژه می رفت به دیوار که می رسید می ایستاد و زل می زد به من

اما قبل از آنکه اشک چیره شود بر چشمهای خیره اش ؛ نگاهش را

می دزدید آهی می کشید و باز هم تکرار می شد حرکت بی سرانجامش تا دیوار


صورتش کشیده بود و چشمهایش به اندازه لبخند همیشگیش ازهم فاصله داشت

اما در حال حاضر نمی خندید و گره ای که به ابروانش داده بود ، فاصله دو

چشمش را نزدیک تر نشان می داد ( شاید هم من اینگونه فکر می کردم ) ؛


از خود راضی بنظر نمی آمد ، با اینحال موهای مجعد و پر پیچ و خمش ، که

انگار در هم گره خورده را ، به شکلی که دلربایی کند اطراف صورتش پخش کرده بود ،

قد نسبتا بلندی داشت با شانه پهنی که از یک زن کمتر دیده بودم ؛


سینه بندی که می بست همیشه تنگ بود دلیل این ادعا

می تواند التهاب گوشتهای زیر بغلش باشد که به طرز فشرده ای

به بازوانش می سایید و نمی گذاشت پ.ستانهایش احساس

شهوت را بر دیگری منتقل کند (قبل از هر چیز به پ.ستانها دقت می کردم

و آن را معیاری می دیدم برای حسم نسبت به آن زن ) 


 طبق معمول لباسی سفید بر تن داشت و خودنویس نقره ای رنگی در جیب

-

(( کفشهایش

و صدای کفشهایش

و پژواک صدای کفشهایش روی موزایک ...  ))

-

روی صندلی نشسته بودم ، گیج و منگ دستهایم بسته بود از پشت ؛ زبانم

سست و سنگین شده بود و هر بار که می خواستم

حرفی بزنم به سق می چسبید و جم نمی خورد


شما درک نمی کنید وقتی دستهایتان بسته باشد و زبانتان کرخت و

پشت گرده تان هم بخارد چه دردناک است تازه دیوانه کننده میشود آب

دماغتان آرام آرام لغزیده و به  گوشهای لبتان نفوذ کرده و طعم شور و تلخی بدهد

 

گمان می برم این مکان با دیوارهای سوخته ، طبقه دوم جایی باشد که

2 سال در آن بستری بودم ؛ همیشه آرزو داشتم یک بار

سرک بکشم به آنجا یا دقیق تر بگویم به اینجا !!! اما درش قفل بود و اجازه ورود نمی دادند


از بین تمام پرسنل آن تیمارستان با دو نفر سر و کار داشتم و این حس

که دیوانگان و باقی پرسنل آنجا منتظر فرصتی هستند

که مرا از پشت خفه کنند تنهایم نمی گذاشت


دکتری که ، فردی فهمیده بود و گاهی بصورت وحشتناک خرفت می شد

و پرستاری ، مسئول تر و خشک کردن و دادن قرصهایم بود که همیشه با

لبخندی سر وقت مقرر می رسید و قرصهایی با رنگ صورتی را به خوردم می داد


این اوخر بیشتر دم خورم شده بودند ، اینگونه به نظر می رسید

متوجه شده اند ایستایی شرایط روانیم در حدی نرمال ، چشمگیر تر از قبل است


خودم هم کم و بیش پی برده بودم در شرف رهایی از دیوارهای آرامبخش

آنجا هستم بنابراین برای تسریع در این امر ، رفتارم را با دکتر معالجم مودبانه

و با پرستار مهربانانه کرده بودم ، حتی در مواقعی که دیگران

ترجیح می دادند برای هواخوری به محوطه ، حیاط بی درخت تیمارستان بروند

من از ترس سر و کله زدن با بیماران آنجا و از دست دادن کنترل و

مانند گذشته گلاویز شدن با آنها بهتر می دیدم ، رمان های عاشقانه بخوانم ،


هر چند با روحیاتم سازگار نبود اما جملات محبت آمیزش

را حفظ و طوطی وار در برخورد با پرستار از آن استفاده می کردم


هر از گاهی هم در تکمیل مجسمه ای تلاش می کردم که تا

لحظه آخر نمی دانستم قرار است چه چیزی از آب در آید ، مجسمه عجیبی که در انتها ،

دکتر آن را به اقیانوسی تشبیه کرد که شخمش زدند و

پرستار با دیدنش ، خجالت کشید و حرفی نزد !!!

 --

تا اینکه امروز ( شاید هم دیروز ) وقتی برگه ترخیص را امضا کردم

در پوست خود نمی گنجیدم و تنها آنقدر می توانستم خود را کنترل کنم ، که

دوباره برچسب دیوانگی روی پیشانی ام نزنند ، به خواست دکتر او را در آغوش کشیدم

و با دیگران ، الارقم تمام حس بدی که بهشان داشتم ، توانستم ،

خداحافظی نسبتا گرمی بکنم


وقتی خوش و بشم ، تمام شد به اتاق برگشتم تا وسایلم را جمع کنم ،

سعی کردم هر آنچه مرا به آنجا پیوند می زند با خود نبرم ،

در این میان مجسمه ای را که بدید خود ، با پیچ و تابهای بیش از حدش

در قالب ، قلبی ؛ التهاب مغز را به تصویر کشیده بودم ( یا بالعکس ) ،

چند روز پیش به پرستار دادم تا کاملا فراموش کنم ساخته ذهن من است ،


باقی لوازم را از قبیل

کتابها ؛  ساعتی که بعنوان تشویق از دکتر هدیه گرفته بودم

حتی حوله ای که خواهرم وقت آمدن به تیمارستان سیبی درونش مخفی کرده بود ،

در کشوی میز کنار تخت گذاشتم و از آنها دل کندم

 

باید می رفتم که در آستانه در ، پرستار را دیدم با لبخند همیشگی اش ،

در ظرف کوچک پلاستیکی که در دست داشت یک قرص بود به رنگ قرمز ،

تشکر کردم و قرص را با جرعه ای آب بلعیدم


وقتی چشمهایم سنگین شد پرستار به من زل زد و گفت :

بهمین سادگی قصد رفتن داری ؟ پس قرارمان چه می شود ؟

هم اکنون که روی صندلی نشسته ام ، چاره ای جز نشستن ندارم !!!

و چه سودی دارد فکر کردن ، به کتابهای عاشقانه ؛ رنگ قرصی که بلعیدم و یا پ.ستانی که تحریکم نمی کرد

 

 

پرستار ، عاشق یکی از دیوانگان شد

پرستار ، یکی از دیوانگان شد

 

-----------------

 

اضافات :

مُردم ...

      از این ماجرا

گذشت

                     سالها

کسی در بقایای

                             آنجا

یافت تندیسی دلی

                        پر پیچ تاب

شکل تو بود

                        پر التهاب

من ماندمُ

 یک ماجرا !!!

اما ...        

        اگر ...      

                چرا ؟... 

مصاحبه ...

همونطور که تو پست قبل گفتم  مصاحبه  ما انجام شد.
این مصاحبه حدوده ۳/۵ ساعت طول کشید که به گفته


خود آفیسر خیلی کم سابقه بوده.

مصاحبه ۳ مرحله داشت و در صورت قبولی در ۳ مرحله

جواب مثبت به ما داده میشود .

که بعد از گذروندن مرحله سوالات دوم افیسر گفت:

مدارکتونو جمع کنید که دیگه نیازی به پرسش نیست و شما قبول شدید.


سوالات در رابطه با تمامی مدارک و شامل همه  موضوعات میشد.
با توجه به اینکه   پرونده  ما به صورت  سرمایه گذاری بوده

و این سرمایه گذاری با مشارکت یک شرکت کانادایی هست

 به ما اجازه داده شد تا با نماینده شرکت به مصاحبه بریم

که اگه سوالی پیش اومد از نماینده پرسیده بشه،

اما به هیچ وجه هیچ نیازی به نماینده شرکت نشود و ساکت نشسته بود.

نماینده شرکت هم گفت که به سوالات به خوبی جواب دادید.


بد از قبولی در مصاحبه به ما به مدته ۱۰۰ روز وقت داده شد

تا مبلغه ۱۲۰،۰۰۰ $ کانادا به حسابشون واریز کنیم .


و گفتن که پس از گذروندنه مرحله سکریتی چک و

انجام آزمایشات مدیکال ویزاتون صادر میشه که کلا ۱ سال طول میکشه .


به این ترتیب ما تکلیفمون معلوم شد که چه مقدار باید صبر کنیم .


زیرنویس۱:


          خدا رو شکر که این مرحله به خوشی گذشت.


زیرنویس۲:


          چند لینک کاربردی اضافه شد به ستون سمت راست وبلاگ.


          اضافات۱:


    تو گفتی بی من مثالِ درختی ،بی برگ ... رفتم و همان شدم که می گفتی : برگِ ، بی درخت

   

         اضافات۲:

    خانه ای با سقف سفالی .... حیاطی با یک حوض ... طاقچه ای با یک قاب .... عکسی از من و     تو با یه عالم خاطره .................. چه رویای قشنگ و احمقانه ایست ............ وقتی یک             صندلی هم برای نشستن نداریم


دیگه آخرش:


چقدر بده که سوزن آدم رو یه آهنگ همینجور گیر کنه. ساعتهاست 'beyonce گوش میدم(Halo)

و اصلا نمیتونم عوضش کنم . واقعا لیاقت جایزه گرمی رو داشت.





جلسه ایی با شیطان

دختر به فنجون قهوه ای که در دستانش تاب می داد ، خیره شده بود

و هر از گاهی به  چشمهای که حرکات اورا زیر نظر داشت گذری می کرد .

فضای کافه شلوغ اما ساکت بود ،

اینگونه به نظر می رسید که حرفها از ترس تحریف ، ناگفته می ماند


پسر با شکستن قولنج گردنش باعث شد حواس دختر به او متوجه شود

با همین حربه حرفش را آغاز کرد:

- خوب تو من رو دعوت کردی ، محلش رو خودت تعیین کردی ،

ساعت و دقیقه اش رو هم خودت معلوم کردی ،

پول کافه رو هم خودت باید حساب کنی ،

پس رئیس جلسه هم خودتی می تونی پیشنهادت رو اعلام کنی من گوشی دستمه

- گوشی و بزار زمین چون رئیس جلسه هیچ پیشنهادی نداره


- پیش می آد که رئیس جلسه پشیمون بشه از پیشنهاد دادن

اما پیشبینی می کنم تا لحظاتی دیگه ...

دختر چشمهاشو از نگاه پسر دور کرد و گفت : حدست کاملا درست بود  

- حدس !!!؟؟؟

- نخیر علم غیب ، ارتباط با ماورا ، شاید هم دب اکبر و دیدی که دم برج عقرب و گرفته

- نه اما کور شه بقالی که مشتری خودشو نشناسه !!!

- منظور ؟


-  واضحه ، من می دونم که :

دهن بین هستی ، ساعت به دستت نباشه دلشوره داری ،

صدای ترمز تو رو از عالم هپروت در می آره ،

وقتی خوابت می آد بیشتر حرف می زنی ،

از چیزی که می ترسی به جای اینکه فرار کنی خشکت می زنه ،

 وقتی من سرت داد می زنم حق رو به من می دی ،

موقع خندیدن مواظبی دندون روکش شدت دکل نشه ،

 وقتی به بلندی می رسی هوس خودکشی می کنی ،

و اما وقتی از حموم می آی بیرون ...


- دختر با دست پاچگی ترجیح می ده به صحبتهای پسر مسیر تازه ای بده :

 .... قبوله ، اما اینکه من پیشنهادی دارم اینو چی می گی ؟؟؟


با نیشخندی جواب می ده : الان کمی عصبی شدی ،

چشمهات و حتی ابروهات هم این رو نشون نمی دن ،

اما آب دهنت رو اونقدر سریع و پشت سر هم قورت می دی که

من می ترسم بپره بیخ گلوت ، اینکه از کجا فهمیدم پیشنهادی داری ... :


در حدود 5 دقیقه اس بدون اینکه لب به فنجون قهوه ات بزنی داری

این دست اون دستش می کنی توی این حالت تو یا پیشنهادی

داری که درست روش فکر نکردی یا می ترسی من چی راجع بهش فکر کنم !!!


- حق با توئه !!! (( فنجون رو روی میز گذاشت و ادامه داد )) ما از هم به شناخت کافی رسیدیم ،

همون قدر که تو از زیر و بم رفتار من سر در می آری ،

من هم به پستی و بلندی های تو سرک کشیدم خوب می شناسمت .


- اگه راست می گی بگو  از کجا می فهمی احتیاج فوری به دستشویی دارم


دختر بعد از اینکه یک قلوپ از فنجون سرد شده قهوه اش رو سر کشید ادامه نطقش رو از سر گرفت :

توی چند سالی که اینجا دانشجو بودی ، تونستیم هم دیگه رو بشناسیم

و درک کنیم ، خانواده تو با توجه به تعریفات و تفسیراتت با خانواده ما جفت و جورن ،

تو احساسی بودن من رو تحمل می کنی ، من هم با اخلاقهای خاصت کنار می آم ،

سیگار می کشی و فکر می کنی من نمی دونم ، روزی که تنها توی خونمون بودیم ،

بهم ثابت شد چشم و دلت پاکه ، شخصیتت من رو تحت تاثیر قرار میده ،

وقتی در اوج عصبانیت هستم مطمئنم هرکس دیگه ای به غیر از تو باشه ،

یا محلم نمی زاره ، یا محلش نمی زارم ، مثلا اون روز که با سحر بحثمون شد ،

حرفهای منطقی و اصولی تو باعث شد من آروم بشم ... 

 

پسر بار دیگه قولنج گردنش رو گرفت اینبار از سمت راست و سوالش رو به طرز مشکوکی بیان کرد :

حالا مطمئنی من رو تا حد قابله قبولی می شناسی ؟

 می دونی شناخت نادرست از هم ، باعث میشه

کل آرزوهای تو ،من ، بهتر بگم ، دو خانواده از بین بره ؟


درحالی که شگفت زده شده بود گفت : تو باز هم دست من رو خوندی !!!

دقیقا پیشنهاد من همین بود ، فقط نمی دونستم چه جوری بگم

من حس می کنم ما می تونیم با هم خوشبخت بشیم

و فکر هم نمی کنم حرفی ناگفته بین ما مونده باشه ،

همه جوانب رو سنجیدم و مهمتر از همه اینکه هیچ نقطه تاریکی توی

صحبتهات نشنیدم ، من به تو ایمان دارم تا حالا اینقدر مطمئن نبودم !!!


پسر سرش رو به زیر انداخت و بار دیگه بر سوالش تاکید گذاشت : مطمئنی !!!؟؟؟


- چیه عجیبه ؟


نفسی چاق کرد و صحبتهاش رو با مکثهای کوتاه به زبون اورد :


- ببین دختر ، باید یه روزی اینها رو بهت می گفتم ،

چون هیچ وقت متوجه نمی شدی ، تو من رو نمی شناسی ...

شاید بهتر بود می زاشتم تو کف و می رفتم ، اما اونقدر خوب و ساده دل هستی که ،

از ترس دامن گیر شدن آهت،  دنبال  راه در رو می گشتم ...

حالا فکر می کنم بیشتر از این بازی کردن با تو ، یعنی همون بلایی که

سرش می ترسم ،


ببین اگه من بهت گفتم توی شهرستان خانوادم پول و پله دارن ،

فقط به خاطر این بود که جلوی تو کم نیارم ... من الان 2 ترمه که دارم شهریه ام رو

به صورت اقساط می دم ... اگه وقتی احساسی میشی و گریه می کنی ،

بهت یه دستمال می دم ، این به خاطر رعایت حال تو نیست ،

بلکه من اعصاب آب غوره گرفتن تو رو ندارم ...

اون روزی که اومدم خونتون ، محو تماشای دکوراسیون خونتون شده بودم ،

واسه همین تو فکر کردی من خیلی آره !!! ...

حتما تا الان متوجه شدی که انگشتر مامانت گم شده ،

همون روز کزایی که خونتون بودم گذاشته بود سر تلویزیون ...


دختر در حالی که نمی دونست چطور خودشو کنترل کنه انگشتش رو

به نشونه تهدید به سمت پسر گرفت اما فقط تونست آب دهنش رو قورت بده


مامانت اونقدر طلا و جواهر داره که یه انگشتر به جایی نمی رسه ، ...

می دونی چرا سحر با تو درگیری پیدا کرد ،

فقط به خاطر این بود که من به اون پیشنهاد دوستی دادم ...

اون هم تهدید کرد ، که به تو میگه منم با زرنگی میونه شما دو تا موش دوندم ... !!!


 دختر با عصبانیت از سر جاش بلند شد نگاهی به صورت و چشمهای آرام پسر انداخت

و تنها کلمه ای که به ذهنش می رسید رو به زبون اورد : خیلی پستی !!!


قبل از اینکه به کمرش چرخش بده تا از آدمی که هیولا صفت می دید

دور شه پسر دست دختر رو گرفت و مجبورش کرد بشینه ...


- دیدی گفتم من رو نمی شناسی ،

اگه می شناختی یک بار هم شده میون صحبتهای من می گفتی،

 این غیر ممکنه ، داری دروغ می گی یا مثلا می گفتی باورم نمی شه !!!

میون صحبتهام با مکثهای که می کردم منتظر همین جملات بودم

اما تو به حرفهام شک نکردی ... نا امیدم کردی دختر ...

حداقل لحظه ای که می خواستی بری می تونستی بگی جوره دیگه ای از تو انتظار داشتم ،

اما تو نه تنها من رو نشناختی بلکه توی شناخت خودت هم مشکل داری !!!


پسر دستش رو روی لبه میز گذاشت و صندلی رو به عقب هل داد

صدای صندلی درست مثل صدای ترمز ماشین توی گوش دختر پیچید ...

و او  را به حال خودش تنها گذاشت ...


دقایقی به تمام ماجرا فکر کرد

به اینکه اصلا مادرش هیچ وقت انگشتری روی تلویزیون نذاشته ...

به اینکه با دوستش سحر تو دانشگاه سر یه کل کل ساده قطع رابطه کرده بودن ...


به اینکه چند بار اتفاق افتاده بود که پسر سر دختر رو توی آغوش کشیده

و گفته گریه کن تا خالی شی ...


 به اینکه با وجود اونهمه اطمینان چطور پسر رو نا امید کرد ...


به آرومی از روی صندلی بلند شد به سمت پیشخوان رفت تا پول میز و  حساب کنه

مسئول پیشخوان با خنده به دختر نگاهی کرد و گفت :

اون آقا گفت به شما بگم رئیس جلسه پول میز رو حساب کرده !!!


------------

زیر نویس 1 :

     چند جمله همایونی :::


              ترسم از این است .... آنقدر گریه کنی ،تا حافظه ات آب برود !!!

              روزها می گذرد چون رودخانه ای وحشی ..... کی به دریا می رسیم ؟؟؟

              بستن شال ، دور گردن آدم برفی !!! خیلی احمقانه اس ....

              پیتزا را ... یا باید داغ داغ خورد برای شام ... و یا سرد سرد برای صبحانه


     

زیر نویس 2 :


         خبری خوش:


مصاحبه ما انجام شد و قبول شدیم و خرسند از قبولی


جزئیات در پست بعدی.